علیرضا ذیحق
" آینه را مات دیدو زد زمین. دوست داشت بشکند. نشکست. دوباره برداشت. چراغها را روشن کرد. تار به تار موهای سفیدش را شمرد. رفت سراغ تلفن. وقت گرفت که کاکلهایش را رنگ کند. رنگ طلا، برگی از تقویم کند. دو سه قلم خرید داشت. چارقدش را سر کرد. دستش رفت روی میز آرایش. لبانش را غنچه ساخت. از چالِ چانهاش خسته بود. به دماغش نمیآمد. جراح نیز چنین نظری داشت. اگر با مرگ شوهر و مراسم ختماش درگیر نمیشد، حتماً که تا حالا شرُِ چالک را کنده بود. "
نظر یادتون نره!
سلام پیمان جون.
خوبی؟؟؟
مرسی که منو لایق دونستی و بهم سر زدی.
انقدر ازم تعریف میکنیدمن شرمنده میشم.
باعث افتخار منه تورو بلینکم.
با چه اسمی؟؟
تا بعد